بچه که بودم _ نه اینکه الان بزرگ شده ام، نه! _ کم سن تر که بودم، باران که می بارید، گمان می کردم هم بازی ِ کودکی ابرها، همان که نامش علی بود، کاری کرده که دل آسمان هم، مانند دل یاسی ِ آن روزها بارانی شده است!
باران که بند می آمد، گمان می کردم مادر آسمان هم، برای اینکه هم، دل هم بازی کودکی ِ کودکش نشکند (آخر او مهربانی به نام مادر نداشت که دل شکسته اش را بند بزند!)، و هم چشمان سبز کودکش سرخ نشود، دست دوستی آن دو را به هم داده است!
بزرگ تر که شدم، دانستم بارش باران فرصتی است برای مهربانی و بخشندگی! آری درهای آسمان که باز می شود، رحمت زلال آفریدگار که بر سر مان نازل می شود، وقتی است برای استفاده از چتر های بی مصرفی که شاید بتوانند سقفی باشند برای دلی تنها و بارانی! از هم دریغ شان نکنیم... مبادا این آخرین بهار زندگی مان باشد...
پی نوشت:
1- انتخاب با خودت است: یک فنجان کوچک یا یک جام بزرگ! این بار که باران بارید، سعی کن بیشترین ذخیره ی قطرات باران، از آنِ تو باشد!
2- بیا ما نیز مثل روح باران/ به روی یک رُز تنها بباریم/ بیا در باغ بی روح دلی سرد/ کمی رویای نیلوفر بکاریم/ بیا در یک شب آرام و مهتاب/ کمی هم صحبت یک یاس باشیم/ اگر صد بار قلبی را شکستیم/ بیا یک بار با احساس باشیم/ بیا در لحظه ی سرخ نیایش/ چو روح اشک پاک و ساده باشیم/ بیا هر وقت باران باز بارید/ برای گل شدن آماده باشیم
*3- بیمارستان رازی، بخش اعصاب و روان! حکما یک ماه دیگر حال اعصاب مان دیدنی است!